عطر مادری

سلام بر ساره! دوست ِ دوست خدا

عطر مادری

سلام بر ساره! دوست ِ دوست خدا

عطر مادری

مادری، عطری دارد......

یازهرا

طبقه بندی موضوعی

داستان

پربیننده ترین مطالب

  • ۰۸ آبان ۹۳ ، ۰۲:۵۵ سلام

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

بس کن رباب سر به سر غم گذاشتی

اصلاً خیال کن که تو اصغر نداشتی....


ادامه می‌دهد، می‌رسد به لالایی و شش ماهه، رباب و شش ماهه‌اش!

انگار که برای رباب هم مانند باقی شش ماه بوده، انگار نه انگار که رباب از اولین جوانه‌های بودن علی لبخند زده و فکر کرده، به صورتش، به نرمی و بوی ِ تن‌اش، انگار نه انگار که چشم انتظار اولین تکان‌های علی بوده، در خواب و بیداری به یادش بوده و زمزمه کرده:«فرزندم! دلبندم!»

انگار که برای رباب هم شش ماه بوده، چونان دیگران، انگار نه که عمر مادری رباب بیشتر است، عمر بودنش با علی هم.....


این گریه‌ها برای تو اصغر نمی‌شود......

زهرا صالحی‌نیا
۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۶:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نامه

از وقتی مطمئن شدم که باردارم و به این فکر افتادم که هرچه در اطرافم هست و می‌گذرد تاثیری هرچند ناچیز و گاهی عمیق بر این نقطه چشمک زن ِ 34 میلیمتری می‌گذارد حواسم بیشتر جمع شده، اتاق و خانه و ساختمان و محله و شهر و اتوبوس و تاکسی و آدم‌ها! را بهتر و با دقت‌تر می‌بینم.(می‌خواستم بنویسم منتقدانه‌تر، بعدش مهربانانه‌تر بعدش ملتمسانه‌تر و بعدش....)

روز اول ِ بعد از علم  به حضور، از خانه که بیرون رفتم با پله‌برقی خاموش ایستگاه بی‌آرتی مواجه شدم، یاد تصویر داخل اتوبوس افتادم که در مورد اینکه اولویت نشستن بود، سالمندان، معلولان و افراد کم توان.

 تصویر کم توانش هم خانمی بود با بچه‌ای روی پایش، قبل‌تر هم تصویر را دوست نداشتم، شاید ترجمه بدی از اصطلاحی بوده، شاید منظورش این بوده که این‌ها بیشتر مستحق نشستن هستند....

حس کردم، من و سالمندان و معلولان و افراد کم‌توان با همدیگر زُل زده‌ایم به پله‌برقی‌ خاموش و فکر می‌کنیم حالا چه‌طور برویم بالا؟

آن‌روز که گذشت، بیشتر فکرم سراغ ماه‌های آینده رفت و بعدترش اصلا یادم رفتن که ممکن است پله‌برقی خاموش باشد یا اصلا نباشد، بعدترش که دیدم شهر انگار که پر از سیگار است، انگار که دود اتوبوس و ماشین و موتور بس‌مان نبوده، جابه‌جا سیگار به دست کاشته‌ایم تا خوشحال، ناراحت، عصبانی، بی‌خیال، دودشان را فوت کنند توی صورت‌مان. شاید تقصیری متوجه‌شان نباشد، از کجا حدس بزنند که خانمی که در حال حرکت به صورت مارپیچ و گذر از مانع است قصدش دوری از سیگاری‌های حاضر در خیابان است آنهم برای اینکه راز ِ کوچکی با خودش دارد، همه که نمی‌توانند به رازدارها فکر کنند، همه موتورهایی که ناگهان جلویت می‌پیچند یا از پشتت ویراژ می‌دهند و می‌روند، تمام آنهایی که در اتوبوس و مترو کیف و دست و آرنجشان را در کمر و پهلو و شکم فرو می‌کنند، همه ماشین‌هایی که ناگهان توقف می‌کنند، خط عوض می‌کنند، یا راننده‌هایی که سرشان را از پنچره بیرون می‌آورند و داد می‌زنند فحش می‌دهند...

فکر می‌کنم غمی که از اینها به دلم می‌نشیند فقط برای بالا و پائین رفتن هورمون‌هایم هست؟ نیست! نیست! قبل‌تر هم دلم می‌گرفت، قبل‌تر هم تعجب می‌کردم، قبل‌تر هم نمی‌توانستم توضیح منطقی برای اینهمه بی‌توجهی و نامهربانی پیدا کنم. نامهربانی! شهر نامهربان است نه فقط وسائل‌ و معابرش!

شرایط تغییر کرده، قرار نیست با هر راز ِ کوچکی یکی مجبور به حذف شود، باید شرایط را به دست گرفت، خواسته‌ها و نیازها باید روشن و دقیق باشد، نه فقط از آدم‌هایی که مسئولیتی دارند، از همه، این کرختی و بی‌توجهی اگر اینجا تمام نشود، قرار است از کجا درست شود؟

من می‌توانم همه را ببخشم، موتوری‌هایی که ناگهان می‌پیچند، ماشین‌هایی که بوق ممتد می‌زنند، راننده‌هایی که قلبت را از جا می‌کنند،  پسرکی که به خاطر پارک بد خودش شروع به فحش دادن به من کرد و مادرش هم همراهیش کرد، حتی سایپا که میانگین قدی ایران را بالا 160 فرض کرده و پدال‌ها را چسبانده کف ماشین، تا من مجبور شوم از الان تمرین کنم به صورت افقی رانندگی کنم شاید زمان بیشتری برای جا شدن پشت فرمان برای خودم بخرم، بیمه که خیالش هم نیست چه‌قدر هزینه آزمایش و سونوگرافی و غیره می‌شود، کلاس‌های کم هزینه‌ای که یک نعلبکی ِ اطلاعات درست هم به دست خانواده‌ها نمی‌دهند، تلویزیونی که گیر کرده در تکرار و تکرار و تکرار، مسئولینی که فقط بلدند بگویند شما بروید، خدا به همراه‌تان!!!! ما از اینجا دست تکان می‌دهیم و می‌گوییم لِنگش کن.....

همه را می‌توانم ببخشم، اما خودم را نه! اگر ببینم و دم نزنم! بفهمم و کاری نکنم! خودم را نمی‌توانم ببخشم!



*امروز تصادف کردم، خیلی ساده، به خاطر توقف کامل یک ماشین به صورت مورب در لاین سبقت و لاین وسط اتوبان رسالت، ترمز شدیدی کردم اما نشد، من به ماشین مورب برخورد کردم، پرشیایی از پشت به من خورد و بعد بوق ممتد! راننده ماشین می‌گفت چرا به من زدی؟ 

سوال خنده‌داری بود، توقف کاملش دو لاین را بسته بود، وقتی دید خسارتی به ماشینش وارد نشده در عرض شاید 30 ثانیهگازش را گرفت و رفت، من ماندم و ماشین پشتی، تیبای ما سالم بود، کاپوت و چراغ‌ها و سپر ِ پرشیا جمع شده بود و شکسته‌بود، راننده پشتی می‌گفت: خانم برای چی ترمز کردی؟

باز هم خنده‌ام گرفت، کنار خیابان ایستادیم، راننده مرد آرامی بود، افسر رسید، مرد جوانی بود، سراغ ماشین من آمد، پرسید خسارت نمی‌خواهی، نمی‌خواستم، افسر ِ مهربان به آقای راننده گفت:«این زنه! نمی‌فهمه بعداً می‌ره میبینه یه مشکلی برای ماشینش پیش اومده، شماره‌ات رو بده بهش.»

باقی ماجرا پایان خوش بود.


**پاره‌ای وقت‌ها خدا می‌گوید:«این با من، حواسم شش دانگ هست!» بعدشم هم آدم در فکر نمی‌رود که مگر قبل‌تر نبود، چون آن لحظه می‌داند، در واقع امیدوارم آدم بداند کجاست، و این حواسم هست برای دقیقا چه چیزش هست.


stand up for the pregnant

+   +   +


زهرا صالحی‌نیا
۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نامه

می‌گوید: من با یکی‌ش دوست شدم، اون‌ش با یکی‌ش دیگه، اونیکی‌ش با یکی‌ش دیگه، یکی دیگه‌ش هم با یکی دیگه‌ش.

پدر ِ پسرک بعد از هر کلمه‌ی  او که به ش ختم می‌شود به روی‌اش لبخند می‌زند، دست به سرش می‌کشد، پسرک هیجان‌زده‌تر از اینهاست که بخواهد محبت پدر را پاسخ دهد، کمی فاصله می‌گیرد و با هیجان و تکان‌های دستش ادامه داستان ِ دوستان ِ «یکی و اونیکی و یکی دیگه»اش را ادامه می‌دهد.

من لبخند می‌زنم، می‌خواهم زانو بزنم مقابل‌ش و در آغوشم بگیرم‌اش می‌خواهم خم شوم و راز ِ کوچکم؟ فندقم؟ بادام‌ام؟ نقطه چشمک زن ِ 34 میلیمتری‌ام؟؟؟ دلم می‌خواهد خم شوم و همه اینها را در آغوش بگیرم. لبم را می‌گزم، چشمانم را جمع می‌کنم تا اشکهایم را فراری دهم.

حالا یک مادرم؟!


زهرا صالحی‌نیا
۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نامه

پیش از این هم مشام تیزی داشتم، لازم نبود غذا را مزه کنم، یانگوم‌وار از بوی‌اش مزه‌اش را می‌فهمیدم، بوها برایم شکل و رنگ و طرح داشت، اما.... چه‌قدر اما قراراست بخورد به متن‌های این وبلاگم؟!

اما انگار مدتی است که سلول‌های بدنم، سلول‌های پوستم در واقع تغییر کاربری داده‌اند و همه‌گی تبدیل به دماغ شده‌اند، فرقی نمی‌کند دماغم را بگیرم و از دهان نفس بکشم، بالاخره سلولی هست که این وظیفه خطیر را بر عهده گیر و خبررسانی کند و البته به نظر می‌آید کل اعصاب خبررسان بدنم تصمیم گرفتند در مسیر بین سلول‌های تغییر کاربری داده و معده‌ام کارکنند و در این میان سری هم به مغزباید بزنن تا تصویر بوی مربوطه را با کیفیت اچ‌دی مقابل چشم من ظاهر کنند تا خدایی نکرده اگر در روزهای آتی برخورد نزدیکی داشتم از خجالت حال و احوالم در بیایم. نکته مثبت ماجرا این است که هنوز اعصاب ورودی به معده راهشان را به سمت گلو و دهان پیدا نکرده‌اند و در حد پیام‌های مداوم تهوع مانده‌اند.

آقایمقدم‌دوست یک زمانی در کلاس فیلم‌نامه‌مان از مجموعه بوهایی که وجود دارد و ایشان جمع کردند گفت و بعد اضافه کرد لیست کامل‌تری از بوها از منتظر آدم‌های مختلف در وبلاگش هست، پس از تغییر کاربری بدنم وسوسه شدم سری به لیست بزنم و یا چندتایی اضافه کنم، اما راستش پشیمان شدم فعلا همین مقدار آگاهی از دایرة‌الامعارف بوهای موجود مارا بس.....

زهرا صالحی‌نیا
۱۰ مهر ۹۵ ، ۰۲:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نامه

نورچشم و میوه دل ِ به‌ساز و آرامم بالاخره صدایش درآمد، البته بیشترش صدای تن ِ خسته خودم بود. قرارم با خودم این بود که مثل مادران نسل قبل سرپا و قبراق مدرسه بروم و به کارهایم برسم و برای خودم در اجتماع بروم و بیایم! و روال زندگی‌ام را کند و متوقف نکنم، قرارم این بود که حال‌های عجیبم را تحویل نگیرم تا خودش سرش را بندازد و برود، اما....

 دوشنبه‌ی بعد از رویت قلب از پنج و نیم صبح بیدار و سرپا بودم، شرق را به غرب دوختم و اولین جلسه کلاسم را برگزار کردم، همان‌روز فهمیدم ساعت چهار جلسه دبیران برپاست، خدا رحم کرد که ناهعار خانه مریم دعوت بودم با فاصله یک پارک نهج‌البلاغه بین خانه‌ی مریم و مدرسه. برخلافل روزهای قبل در طول روز نخوابیدم، حس می‌کردم از یک جایی صدای لوباطری می‍اید، صدا وقتی شدیدتر شد که چراغ بنزین روشن شد و پمپ بنزین پیدا نشد که نشد، برای دلداری خودم و آرام کردن هردومان جملات آرامش‌بخش گفتم لالایی و چندتا تصنیف گوش دادیم، از صف طویل پمپ بنزین گذشتیم و به شلنگ زیبایی پمپ رسیدیم.

پای‌م که به خانه رسبد رسما می‌لرزیدم و قرار بر این نبود که صدای بوق و جیغ لوباطری را جدی بگیرم، ظرفها را شستمپ و غذا درست کردم!!! علی که رسید در حال غش بودم، آب قند لازم شدم، داشتم پیش خودم حساب می‌کردم بذویم درمانگاه محل و سرم بزنیم، اما اب قند بدمزه را خوردم(از هرچیز شیرینی بدم آمده، بلا حسرت به شیرینی و خرما نگاه می‌کنم و نمی‌فهمم چه‌طور یک‌زمانی عاشق و دلباخته شیرینی‌جات بودم.).

از همان دوشنبه ضعف و حالت تهوع و بی‌اشتهایی‌ام شروع شد، یک لحظه غفلت، چندماه پشیمانی!

زهرا صالحی‌نیا
۱۰ مهر ۹۵ ، ۰۲:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نامه

الان هشت هفته تمام شده تا نه هفته شروع شده‌اش را نمی‌دانم، دقیقش را باید سرچ بزنم و بگذارم در لیست دانستنی‌ها، هشت هفته بودن طبق آنچه من بهتر می‌دانم تا سیستم شمارش علمی زیاد است، اما دقیقش را هم فقط خدا می‌داند که روزی و ساعتی و لحظه‌ای معجزه کرد.

 

اولین مشهد سه نفری‌مان را رفتیم و عجب مشهد پرماجرایی! حالا بماند بعضیخاطرات، اما اول و آخرش مشهد بود و امام رضا جان. روز عرفه شهید گمنام آوردند، من پقی زدم زیر گریه برای فرزندان روی شانه مردم، برای مادری که پشت تابوت نیست. دل‌سنگ نیستم که یک لحظه فرزندان روی شانه را راز ِکوچک ِخودم فرض کردم، بیشتر آینده‌نگر، به قامت رشیدش فکر می‌کنم و هدفش از آمدنش.....

 

 

 

نورچشم ِ خوب و سازگاری دارم، آرام برای خودش بزرگ می‌شود، بی‌دردسر درد و سرگیجه و تهوع، در حیاط‌های حرم با راز ِکوچکم راه رفتم و حتی دویدم، به گوشه گوشه حرم و حیاط‌ها نگاه کردم و جای بازی و دویدن و شیطنت برایش نشان کردم، آب‌بازی کنار حوض و سُر خوردن روی سنگ‌های رواق دارالحجه وقتی من تسبیح به دست تکیه داده‌ام به ستونی و او برای خودش می‌چرخد و با مهرها و تسبیح‌ها بازی می‌کند، ما دوتایی ایستاده‌ایم او برای خودش روی فرش‌های فیروزه‌ای رواق قلت می‌زند، خیال‌مان هم نیست که چچند جفت چشم زل زده به بی‌خیالی‌مان....

 

 

 

آزمایش خون لحظه نودی دادم، برای همین تاریخ شنیدن صدای قلب از ۲۸ شهریور جابه‌جا شد به سوم مهر، با خودم گفتم همه وقت شنیدن صدای قلب گریه می‌کنند، یادم باشد من هم گریه کنم که همیشه یادم بماند چه‌قدر موج‌موج احساسات در من بالا و پائین می‌شود. دکتر خونسرد و عزیزم آزمایشم را دید، فشار خون و وزنم را گرفت، توصیه‌های ایمنی را کرد و بعد گفت بخواب ببینیم.

 

مامان بیرون اتاق منتظر بود، من کل زمان انتظار را آب می‌خوردم و تلگرام چک می‌کردم و به نوت روی صفحه گوشی‌ام نگاه می‌کردم تا یادم نرود لحظه موعود قرار است چه حرفی اولین‌بار به رازِ کوچکم بزنم.  دکترجان گفتند که اگر خودم را هم بکشم صدای قلب را نمی‌گیرد چون برای جنین ضرر دارد، اکتفا کردم به دیدن قلب، مشتاقانه زل زدم به مانیتور، صفحه نام و نشان انگار قرارنبود پر شود، اما بالاخره هر انتظاری پایانی دار، و تو قلب داشتی!! تو بودی! تمام تست‌های مثبت و آزمایش خون و دردهای ناگهانی حس‌های عجیب راست راست بود! تو بودی!  یک لحظه پیش از آنکه تصمیم بگیرم برای گریه، وقتی سایه روشن سیاه و سفید صفحه را دیدم، میان خطوط مورب درهم و برهم، دایره ریزی به من چشمک می‌زد«و سلام علیه یوم ولد ویوم یموت ویموم یبعث و حیًّا» هق‌هق کردم، بین توضیحات دکتر اشکم سرازیر شد، نقطه چشمک زنم روی صفحه، زیر انگشت دکتر که سعی می‌کرد به من دقیق نشان دهد بالا و پائین می‌شد، گفت گریه‌هات رو بکن بعد من توضیح میدم. گفتم تموم شد بگید، باز هم نقطه چشمک زنم بالا و پائین پرید، سی‌وچهار میلیمتر با یک قلب پرتلاش، دلم ضعف رفت برای اینهمه تلاشش برای بودن، همه‌چیز خوب بود، زیرلب می‌گفتم شکرخدا. تصویر دختری که قبل از من از اتاق بیرون آمد جلوی چشمم بود، افسرده، چشمان سرخ، مادرش پیش از او از اتاق بیرون آمده بود و تا مرز گریه رفته‌بود و با آمدن دختر بامحبت و لبخند نگاهش کرده‌بود، دخترک با احتیاط و آهسته راه می‌رفت.

 

دکتر نوشت هشت هفته.

زهرا صالحی‌نیا
۱۰ مهر ۹۵ ، ۰۱:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نامه