شلوارهای بابا و چادر و مانتو لیام را در ماشینلباسشوئی انداختم و مایع مخصوص لباسهای مشکی را در جای مخصوص مایع ریختم، بعد نشستم به نگاه کردن چرخیدن لباسها که ببینم چهقدر کَف میکند، نگاه کردنم طول کشید، مدام چشمام میچرخید، انگار ناگهان جذابترین صحنه عالم را میدیدم، به چشمام آمدی عزیزکم!
دو دست ِ کوچکت را گذاشتهبودی روی در ِ ماشینلباسشوئی، وقتی چرخیدن لباسها شروع میشد، از هیجان، کمر صاف میکردی و ناگهان دست میکوبیدی روی شیشه، من ایستادهبودم جلوی سینک، ظرفها را میشستم و نگاهات میکردم، دلم برایات قنج میرفت و میخواستم بلندت کنم و به خودم بفشارمات تا باور کنم واقعی هستی!
میوهی دلم، عزیز ِ کوچکم، نیامدی و دلتنگتم.