امسال مثل «تو» مادرم!
مثل «تو»؟! دردانه عالم! بعید است....
شب ماجرای بزرگ است، فردا اسباب کشی داریم و هرچهقدر که کارها را سر موقع و خوب انجام دهی و کمک داشتهباشی باز هم کاری میماند، از عصر کمی بیحال بودم، خوابیدم و مامان و مهدیه کارها را ادامه دادند، بعد رفتم آن طرف، چندخانه بالاتر، علی پنجره تمیز میکرد و من تِی میکشیدم، معدهام به شدت میسوخت، اما حالم خوب بود، کمی کمرم درد میکرد، دست از تی که کشیدم و رفتیم سراغ خرید موکت و بعد برگشت به خانه، حالم بد شد، پسرک سنگین شدهبود، محکم و سفت یک گوشه نشستهبود، زیر قفسه سینهام را فشار میداد، شام و شیرینی و دراز کشیدن و حرف زدن و دست کشیدن روی سرش هم فایده نداشت.
داشتم به سختی لباسهای شسته را جمع میکردم، سعی کردم چند لالایی من در آوردی بخوانم، فایده نداشت، بعد یاد لالایی عاشورا افتادم، همان که از قبل از بودنش برایش میخواندم، از روزهای اول در تنهایی با هم گوش میدادیم، دست گذاشتم روی شکمم و شروع گردم به خواندنش، اخمش باز شد، مشتش هم، آرام گرفت، انگار باری از دوشم برداشتهشد، آرام خوابید.
*مدینه بود و غوغا بود اسیرِ دیوِ سرما بود
محمد سر زد از مکه که او خورشیدِ دلها بود
لا لا خورشیدِ من لا لا گلِ امیدِ من لا لا
خدیجه همسرِ او بود زنی خندان و خوش خو بود
برای شادی و غم ها خدیجه یارِ نیکو بود
لا لا لا شادیم لا لا غمم آزادیم لا لا
خدا یک دخترِ زیبا به آنها داد لا لا لا
به اسمِ فاطمه زهرا امیدِ مادر و بابا
لا لا لا کودکم لا لا قشنگ و کوچکم لا لا
علی دامادِ پیغمبر برای فاطمه همسر
برای دخترِ خورشید علی از هر کسی بهتر
چراغِ خانه ام لا لا گلِ گلدانِ من لا لا
علی شیرِ خدا لا لا علی مشکل گشا لا لا
شبِ تاریک نان می برد برای بچه ها لا لا
لا لا مشکل گشای من گل باغِ خدای من
حسن فرزند آنها بود حسن مانندِ بابا بود
شهیدِ زخم دشمن شد حسن یک کوه تنها بود
لا لا کوه بلند من تو شیرین تر ز قند من
علی فرزند دیگر داشت جوانی کوه پیکر داشت
همیشه حضرت عباس به لب نامِ برادر داشت
لا لا نازک بدن لا لا عصای دستِ من لا لا
گلِ پرپر حسینم کو گلِ سرخ و گل شب بو
کنار رود و لب تشنه تمامِ غنچه های او
لا لا لا غنچه ام لا لا لا لا لا لا گلِ تنها
حسین و اکبرم لا لا علی اصغرم لا لا
کجایی عمه جان زینب سکینه دخترم لا لا
لا لا لا لا گل لاله نکن گریه نکن ناله
شبی سرد است و مهتابی چرا گریان و بی تابی
برایت قصه هم گفتم چرا امشب نمی خوابی
لا لا لا جان من لا لا گل باران من لا لا
شعر: مصطفی رحماندوست
باز هم شب است و سکوت و اضطراب من.
کتاب به قدر کافی برایت خریدم؟ نه، نخریدم، نکند بیایی و من کتابی، لالایی، داستانی، زمزمهای برایت نداشتهباشم! نکند کمد کم بیاید، لباس، خانه و من و آنچه میدانم، توکلم به باد رفته، به تمام مادرهای مجازی و حقیقی حسادت میکنم و از تکتکشان میترسم! دوسال انتظار کشیدم و هنوز آماده نیستم، شدهام منتخب آرای مردی ِ بیبرنامه، دو دقیقه قبل از اولین نشست مطبوعاتی!
*کم ِ من را به کرمت زیاد کن. باید دعا کنم.
از استرس نمیتوانم بخوابم، عذابوجدان کارهای نکرده دارم، قرآن نخواندهام، کتابهای ماندهام، مادر ناقص بودنم، اعتماد به نفسم به باد رفته، پنچرم!
دوستانم، آن دسته از دوستانی ک هانتظارش را نداشتم، به من پیشنهاد کردند که آتلیه بروم، اول شاخ درآوردم از این پیشنهاد التزام عملیشام در اجرای رسوم جدید من درآوردی، دوم گفتم من اعتقادی به اتلیه ندارم، چهقدر قراره عمر کنیم که اینهمه در آتلیهها خاطره میسازیم؟ وقت میکنیم برای مرور همهشان.
ماجرای اتلیه بارداری به خاطر این همهگیر بودن و رسم بد شدن برایم خط قرمز شده، ترجیهام این هست که در خانه عکسهای بامزه بندازم.
از پیادهرو که رد میشم، از کنار ماشینها و درهای رفلکس یا جلوی شیشه مغازهها به خودم نگاه میکنم، شکمم به صورت جدی از زیر چادر معلومه، توی مدرسه بعضیها که خبر نداشتند یکدفعه انگار غافلگیر شدند و من یکدفعه هفت ماهه! تعجب میکنند و اولین جملهای که میگن اینکه «من نمیدونستم!» یعنی من نفهمیدهبودم، یعنی مگه میشه یه دفعه تو جامله بشی و شکمت اینقدر بشه!
در واقع واقعا هم یکدفعه بود، نه مریم ِ مقدس طور :-) بلکه پسرک ِ مهربان و بیآزار ِ من، اینقدر سبک و نرم و کمجاست که حتی الان هم که مثلا خودی نشان داده باز هم مانعی نیست و گاهاً دیگران رو به اشتباه میاندازه.
از جلوی آینه مدرسه که رد میشم با غرور و بدون خجالت به خودم لبخند میزنم، غروب به سایه بلند خودم که برامدهگی شیرینی داره مستقیم نکاه میکنم، زیرچشمی نه! حالا دیگه عیان ِ عیانه و من باکی ندارم، کمی نفس نفس میزنم، گاهی عضله دو طرف کمری میگیره و سرعتک گاهی دوبرابر کمتر شده!
روزها و هفتهها زود میگذرند و من توقع این سرعت رو ندارم، دوران خوبیه، گاهی نه اینکه فراموش کنم بلکه به سبب عادت کارهای عجیب میکنم پام رو 120 درجه بالا میارم تا لگدی بپرانم، هب چه کسیاش بماند :دی !
گاهی هم وقتی خم میشم تا چیزکی از روی زمین بردارم به روش گذشته پای دیگم رو 90 درجه بالا میآرم، البته که برای یک آدم معمولی هم پوزیشن عجیبی است و برای من بازگشت به حالت ایستاده همراه با خنده و ذکر عجب غلطی کردم هست.
بارداری ِ من تا اینجای ماجرا خیلی عالی و خوب بوده، خداروشکر، ناراحتیها ریزه و میزه که هست، وسزش معده، گاهی سری بهم میزنه، شب خوابیدنها و اگر، اگر، اگر دوباره فردا دچار مشکل نشم حالت تهوع و ویار هم تمام شده!
اخ از این تهوع و ویار.
سخت بودنش در ماهها اول جای خودش، من سعی کردم با یک سری دستورات و پیدا کردن قلق خودم ماجرا را ختم به خیرکنم، مثلا خوردن شربت عسل و آبلیمو، و مهمتر از همه، کاری که فکر میکنم ابزار قدرتمندیه، تسلط فکر و تلقین به شرایط بدنی، البته که در بسیاری موارد جواب نمیداد و به امید آمرزش تسلیم حال بد میشدم.
اما حال بدم بیشتر وقتی سر میزد که خانه بودم، پسرک مهربانم وقتی مامانش سرش شلوغ بود و بیرون بود کاری به کارم نداشت.
بعد از تمام شدن سه ماه اول که شدت ویارها کم شد، ماهی تقریبا یکی یا دوبار، و بعد از اینکه میگفتم من حالم خوب شده، دچار تهوع ناگهانی و ادامه ماجرا میشدم، فقط بعد از اتفاق افتادن ماجرای نازیبای شکوفه زدن به خاطر سابقه قدیمی من در مورد پوست نازک صورتم، کل صورتم به خاطر شدت اتفاق کبود میشد، دانههای ریز کبودی تمام صورتم رو پر میکرد در همان دقایق اول آب سرد باعث میشد شدتش کمتر بشه ولی دو سه روزی صورتم سیاه بود، آخرینبار داشتم به صورتم در آینه نگاه میکردم، شدتش از همیشه بیشتر بود، حسم نسبت به صورتم بد نبود، چیز ماندگاری نبود و خوب میشد، در کل هم سخت نمیگیرم بابت این دست اتفاقات. همان لحظه که غرق صورتم بودم پسرک به شدت شروع به تکان خوردن کرد، بچهی بینوایم عذرخواهی و دلبری میکرد، اینکه از کجا فهمیدم که این حرکتش عذرخواهی و دلبری است هم جای سوال که ندار! دارد؟