آنچه گذشت
الان هشت هفته تمام شده تا نه هفته شروع شدهاش را نمیدانم، دقیقش را باید سرچ بزنم و بگذارم در لیست دانستنیها، هشت هفته بودن طبق آنچه من بهتر میدانم تا سیستم شمارش علمی زیاد است، اما دقیقش را هم فقط خدا میداند که روزی و ساعتی و لحظهای معجزه کرد.
اولین مشهد سه نفریمان را رفتیم و عجب مشهد پرماجرایی! حالا بماند بعضیخاطرات، اما اول و آخرش مشهد بود و امام رضا جان. روز عرفه شهید گمنام آوردند، من پقی زدم زیر گریه برای فرزندان روی شانه مردم، برای مادری که پشت تابوت نیست. دلسنگ نیستم که یک لحظه فرزندان روی شانه را راز ِکوچک ِخودم فرض کردم، بیشتر آیندهنگر، به قامت رشیدش فکر میکنم و هدفش از آمدنش.....
نورچشم ِ خوب و سازگاری دارم، آرام برای خودش بزرگ میشود، بیدردسر درد و سرگیجه و تهوع، در حیاطهای حرم با راز ِکوچکم راه رفتم و حتی دویدم، به گوشه گوشه حرم و حیاطها نگاه کردم و جای بازی و دویدن و شیطنت برایش نشان کردم، آببازی کنار حوض و سُر خوردن روی سنگهای رواق دارالحجه وقتی من تسبیح به دست تکیه دادهام به ستونی و او برای خودش میچرخد و با مهرها و تسبیحها بازی میکند، ما دوتایی ایستادهایم او برای خودش روی فرشهای فیروزهای رواق قلت میزند، خیالمان هم نیست که چچند جفت چشم زل زده به بیخیالیمان....
آزمایش خون لحظه نودی دادم، برای همین تاریخ شنیدن صدای قلب از ۲۸ شهریور جابهجا شد به سوم مهر، با خودم گفتم همه وقت شنیدن صدای قلب گریه میکنند، یادم باشد من هم گریه کنم که همیشه یادم بماند چهقدر موجموج احساسات در من بالا و پائین میشود. دکتر خونسرد و عزیزم آزمایشم را دید، فشار خون و وزنم را گرفت، توصیههای ایمنی را کرد و بعد گفت بخواب ببینیم.
مامان بیرون اتاق منتظر بود، من کل زمان انتظار را آب میخوردم و تلگرام چک میکردم و به نوت روی صفحه گوشیام نگاه میکردم تا یادم نرود لحظه موعود قرار است چه حرفی اولینبار به رازِ کوچکم بزنم. دکترجان گفتند که اگر خودم را هم بکشم صدای قلب را نمیگیرد چون برای جنین ضرر دارد، اکتفا کردم به دیدن قلب، مشتاقانه زل زدم به مانیتور، صفحه نام و نشان انگار قرارنبود پر شود، اما بالاخره هر انتظاری پایانی دار، و تو قلب داشتی!! تو بودی! تمام تستهای مثبت و آزمایش خون و دردهای ناگهانی حسهای عجیب راست راست بود! تو بودی! یک لحظه پیش از آنکه تصمیم بگیرم برای گریه، وقتی سایه روشن سیاه و سفید صفحه را دیدم، میان خطوط مورب درهم و برهم، دایره ریزی به من چشمک میزد«و سلام علیه یوم ولد ویوم یموت ویموم یبعث و حیًّا» هقهق کردم، بین توضیحات دکتر اشکم سرازیر شد، نقطه چشمک زنم روی صفحه، زیر انگشت دکتر که سعی میکرد به من دقیق نشان دهد بالا و پائین میشد، گفت گریههات رو بکن بعد من توضیح میدم. گفتم تموم شد بگید، باز هم نقطه چشمک زنم بالا و پائین پرید، سیوچهار میلیمتر با یک قلب پرتلاش، دلم ضعف رفت برای اینهمه تلاشش برای بودن، همهچیز خوب بود، زیرلب میگفتم شکرخدا. تصویر دختری که قبل از من از اتاق بیرون آمد جلوی چشمم بود، افسرده، چشمان سرخ، مادرش پیش از او از اتاق بیرون آمده بود و تا مرز گریه رفتهبود و با آمدن دختر بامحبت و لبخند نگاهش کردهبود، دخترک با احتیاط و آهسته راه میرفت.
دکتر نوشت هشت هفته.