حالا که قرار نیست کالسکهاش، لباسهایش، ملحفه تختش، کاپشنش، کلاهش، گلگلی باشد و قرار نیست فکر کنم از کی دامن تنش کنم و از کی آستین حلقهای تنش نکنم اوضاع بهتر است؟
قطعا اینطور نیست، اصلا بد نبوده که بهتر شود! این مدل ذوقزدهگیها و خیالپردازیها و دغدغه تراشیها از آنهاست که در هرصورت پیش میآید، فرقی هم نمیکند شرایط و تقدیر چهطور باشد.
حرم امن امیرالمونین که بودیم، فکر میکنم بین بیحالیهای سرماخوردهگیه تازهام بودم که خوابم برد، پسرک را با چشمهای گرد و نفذ مشکی دیدم، نرم و لطیف و کوچک در آغوشم. هنوز هم باورش از پس تمام انتظارها سخت است، الان که نگاه میکنم انگار چشم به هم زدن بود، انگار که نه هرماه من میلرزیدم و دعا میکردم و اشک میریختم و ....
چرا بیشتر نمینویسم؟