عطر مادری

سلام بر ساره! دوست ِ دوست خدا

عطر مادری

سلام بر ساره! دوست ِ دوست خدا

عطر مادری

مادری، عطری دارد......

یازهرا

طبقه بندی موضوعی

داستان

پربیننده ترین مطالب

  • ۰۸ آبان ۹۳ ، ۰۲:۵۵ سلام

۴ مطلب با موضوع «برنامه‌های آینده» ثبت شده است

از پوشک خریدن می‌ترسم، مدام پشت گوش می‌اندازم،، انگار که اگر پوشک بخرم همه چیز تمام می‌شود، باورم می‌شود که کودکی در راه دارم و لحظه‌ها و ساعت‌ها و روزهای زندگیم دیگر هیچ وقت، هیچ وقت و تا آخر عمرم و شاید تا بی‌انتها مانند قبل نمی‌شود، از پوشک خریدن می‌ترسم انگار حضورش را بیشتر نشان می‌دهد. لباس و اسباب‌بازی و تخت نیست که بامزه و قشنگ باشد، پوشک است، وسیله واقعی و لازم، زیبایی ندارد، بامزه نیست، باید مراقب باشی که چه مارکی می‌خری، چه سایزی، چه تعداد و همه اینها یعنی حمله هجوم مسئولیتی که ساده‌ترینش نسوختن پای‌ش است.

کتابها روی هم تلنبار شده، مفاهیمی که مادران می‌گویند  ومن نمی‌دانم دنیایی که به اندازه‌ای وسیع است که نمی‌دانم از کجایش شروع کنم و طفل معصومم که آرام آرام به آمدن نزدیک می‌شود و من با سرعتی چندبرابر می‌فهمم چه اندازه تهی هستم!

می‌خواهم در گروه‌های تلگرامی مادرانه بپرسم«راه حلی برای استرس‌های روزهای آخر ندارید؟ به جز خاکشیر و کاسنی خوردن و ساک جمع کردن و گلابی خوردن بعد از زایمان، راهی ندارید که مادر خوب و مطمئنی شوم؟ بدون اینکه خودم را مقایسه کنم و لای دستکاه پرس بگذارم و دکمه را بزنم، تمام زندگی‌م را مرور کنم ....»

نمی‌پرسم، از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم، فراموشکارم! انسان‌م و فراموشکار! سپرده بودمش دست کسی که بیشتر از من دوستش دارد و برایم عجیب است که کسی باشد بیشتر از من دوستش داشته باشد! 

حسادت مادرانه/زنانه‌ام شعله می‌کشد مقابل این عشق که با جدیت و تحکم به من یادآوری می‌کند که از من بیشتر می‌خواهدش، می‌خواهم مقاومت کنم، بغض کنم و اشک‌هایم آرام بریزد  وسر تکان دهم و انکار کنم، نمی‌توانم! زورش بیشتر است، عشق‌ش هم حتماً!

از خودم فرار می‌کنم، طفلکم را هم از خودم فراری می‌دهم، می‌سپارمش به او....



برگرفته شده از zahrasn.blog.ir

زهرا صالحی‌نیا
۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نامه

از وقتی مطمئن شدم که باردارم و به این فکر افتادم که هرچه در اطرافم هست و می‌گذرد تاثیری هرچند ناچیز و گاهی عمیق بر این نقطه چشمک زن ِ 34 میلیمتری می‌گذارد حواسم بیشتر جمع شده، اتاق و خانه و ساختمان و محله و شهر و اتوبوس و تاکسی و آدم‌ها! را بهتر و با دقت‌تر می‌بینم.(می‌خواستم بنویسم منتقدانه‌تر، بعدش مهربانانه‌تر بعدش ملتمسانه‌تر و بعدش....)

روز اول ِ بعد از علم  به حضور، از خانه که بیرون رفتم با پله‌برقی خاموش ایستگاه بی‌آرتی مواجه شدم، یاد تصویر داخل اتوبوس افتادم که در مورد اینکه اولویت نشستن بود، سالمندان، معلولان و افراد کم توان.

 تصویر کم توانش هم خانمی بود با بچه‌ای روی پایش، قبل‌تر هم تصویر را دوست نداشتم، شاید ترجمه بدی از اصطلاحی بوده، شاید منظورش این بوده که این‌ها بیشتر مستحق نشستن هستند....

حس کردم، من و سالمندان و معلولان و افراد کم‌توان با همدیگر زُل زده‌ایم به پله‌برقی‌ خاموش و فکر می‌کنیم حالا چه‌طور برویم بالا؟

آن‌روز که گذشت، بیشتر فکرم سراغ ماه‌های آینده رفت و بعدترش اصلا یادم رفتن که ممکن است پله‌برقی خاموش باشد یا اصلا نباشد، بعدترش که دیدم شهر انگار که پر از سیگار است، انگار که دود اتوبوس و ماشین و موتور بس‌مان نبوده، جابه‌جا سیگار به دست کاشته‌ایم تا خوشحال، ناراحت، عصبانی، بی‌خیال، دودشان را فوت کنند توی صورت‌مان. شاید تقصیری متوجه‌شان نباشد، از کجا حدس بزنند که خانمی که در حال حرکت به صورت مارپیچ و گذر از مانع است قصدش دوری از سیگاری‌های حاضر در خیابان است آنهم برای اینکه راز ِ کوچکی با خودش دارد، همه که نمی‌توانند به رازدارها فکر کنند، همه موتورهایی که ناگهان جلویت می‌پیچند یا از پشتت ویراژ می‌دهند و می‌روند، تمام آنهایی که در اتوبوس و مترو کیف و دست و آرنجشان را در کمر و پهلو و شکم فرو می‌کنند، همه ماشین‌هایی که ناگهان توقف می‌کنند، خط عوض می‌کنند، یا راننده‌هایی که سرشان را از پنچره بیرون می‌آورند و داد می‌زنند فحش می‌دهند...

فکر می‌کنم غمی که از اینها به دلم می‌نشیند فقط برای بالا و پائین رفتن هورمون‌هایم هست؟ نیست! نیست! قبل‌تر هم دلم می‌گرفت، قبل‌تر هم تعجب می‌کردم، قبل‌تر هم نمی‌توانستم توضیح منطقی برای اینهمه بی‌توجهی و نامهربانی پیدا کنم. نامهربانی! شهر نامهربان است نه فقط وسائل‌ و معابرش!

شرایط تغییر کرده، قرار نیست با هر راز ِ کوچکی یکی مجبور به حذف شود، باید شرایط را به دست گرفت، خواسته‌ها و نیازها باید روشن و دقیق باشد، نه فقط از آدم‌هایی که مسئولیتی دارند، از همه، این کرختی و بی‌توجهی اگر اینجا تمام نشود، قرار است از کجا درست شود؟

من می‌توانم همه را ببخشم، موتوری‌هایی که ناگهان می‌پیچند، ماشین‌هایی که بوق ممتد می‌زنند، راننده‌هایی که قلبت را از جا می‌کنند،  پسرکی که به خاطر پارک بد خودش شروع به فحش دادن به من کرد و مادرش هم همراهیش کرد، حتی سایپا که میانگین قدی ایران را بالا 160 فرض کرده و پدال‌ها را چسبانده کف ماشین، تا من مجبور شوم از الان تمرین کنم به صورت افقی رانندگی کنم شاید زمان بیشتری برای جا شدن پشت فرمان برای خودم بخرم، بیمه که خیالش هم نیست چه‌قدر هزینه آزمایش و سونوگرافی و غیره می‌شود، کلاس‌های کم هزینه‌ای که یک نعلبکی ِ اطلاعات درست هم به دست خانواده‌ها نمی‌دهند، تلویزیونی که گیر کرده در تکرار و تکرار و تکرار، مسئولینی که فقط بلدند بگویند شما بروید، خدا به همراه‌تان!!!! ما از اینجا دست تکان می‌دهیم و می‌گوییم لِنگش کن.....

همه را می‌توانم ببخشم، اما خودم را نه! اگر ببینم و دم نزنم! بفهمم و کاری نکنم! خودم را نمی‌توانم ببخشم!



*امروز تصادف کردم، خیلی ساده، به خاطر توقف کامل یک ماشین به صورت مورب در لاین سبقت و لاین وسط اتوبان رسالت، ترمز شدیدی کردم اما نشد، من به ماشین مورب برخورد کردم، پرشیایی از پشت به من خورد و بعد بوق ممتد! راننده ماشین می‌گفت چرا به من زدی؟ 

سوال خنده‌داری بود، توقف کاملش دو لاین را بسته بود، وقتی دید خسارتی به ماشینش وارد نشده در عرض شاید 30 ثانیهگازش را گرفت و رفت، من ماندم و ماشین پشتی، تیبای ما سالم بود، کاپوت و چراغ‌ها و سپر ِ پرشیا جمع شده بود و شکسته‌بود، راننده پشتی می‌گفت: خانم برای چی ترمز کردی؟

باز هم خنده‌ام گرفت، کنار خیابان ایستادیم، راننده مرد آرامی بود، افسر رسید، مرد جوانی بود، سراغ ماشین من آمد، پرسید خسارت نمی‌خواهی، نمی‌خواستم، افسر ِ مهربان به آقای راننده گفت:«این زنه! نمی‌فهمه بعداً می‌ره میبینه یه مشکلی برای ماشینش پیش اومده، شماره‌ات رو بده بهش.»

باقی ماجرا پایان خوش بود.


**پاره‌ای وقت‌ها خدا می‌گوید:«این با من، حواسم شش دانگ هست!» بعدشم هم آدم در فکر نمی‌رود که مگر قبل‌تر نبود، چون آن لحظه می‌داند، در واقع امیدوارم آدم بداند کجاست، و این حواسم هست برای دقیقا چه چیزش هست.


stand up for the pregnant

+   +   +


زهرا صالحی‌نیا
۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نامه

لیستم پُر و پیمان است، من دختر کاملی نبودم، خواهر کاملی نبودم، دانش‌آموز و دانشجوی اصلاً کاملی نبودم، نویسنده کاملی نیستم، همسر کاملی نیستم.... لیستم پُر است از آنها که کامل نیست، انسان ِ کاملی نیستم، مادر کاملی....

ترسناک است که مادر کاملی هم نباشی، روزی بچه‌ات بنشیند و فکر کند کاش مادرم... کاش مادرم....

هزاربار، هزارجا خوانده‌ام و شنیده‌ام که نباید به کامل بودن فکر کنم باید وظیفه‌ام را انجام دهد، سعی‌ام را کرده‌ام، اما این تصویر که همه از من بهترند ....

هزاربار هزار جا هم خوانده‌ام و هم شنیده‌ام که نباید به دیگران فکر کنم.....


شاید لازم است قبل از اینکه بیایی، من با خودم این را حل کنم.

راستی میوه دلم، در یک چیز کاملم، خوبم، من دوست ِ کاملی هستم...... از آن دوست‌های کامل ِ کامل، این تنها کامل زندگی‌ام است.

زهرا صالحی‌نیا
۰۹ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نامه

عزیزِ دلم

از همین حالا حواست رو جمع کن، قراره مشق ِ شب، نادر ابراهیمی بنویسی، من از اون مادرها نیستم که به شعور ادبیاتی بچه‌ام/بچه‌هام بی‌اعتنا باشم! 

شیرم رو حلالت نمی‌کنم اگر بخوای زرد خون بشی.

زهرا صالحی‌نیا
۱۸ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نامه