عطر مادری

سلام بر ساره! دوست ِ دوست خدا

عطر مادری

سلام بر ساره! دوست ِ دوست خدا

عطر مادری

مادری، عطری دارد......

یازهرا

طبقه بندی موضوعی

داستان

پربیننده ترین مطالب

  • ۰۸ آبان ۹۳ ، ۰۲:۵۵ سلام

روز واقعه

شنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۰۶ ق.ظ

نورچشم و میوه دل ِ به‌ساز و آرامم بالاخره صدایش درآمد، البته بیشترش صدای تن ِ خسته خودم بود. قرارم با خودم این بود که مثل مادران نسل قبل سرپا و قبراق مدرسه بروم و به کارهایم برسم و برای خودم در اجتماع بروم و بیایم! و روال زندگی‌ام را کند و متوقف نکنم، قرارم این بود که حال‌های عجیبم را تحویل نگیرم تا خودش سرش را بندازد و برود، اما....

 دوشنبه‌ی بعد از رویت قلب از پنج و نیم صبح بیدار و سرپا بودم، شرق را به غرب دوختم و اولین جلسه کلاسم را برگزار کردم، همان‌روز فهمیدم ساعت چهار جلسه دبیران برپاست، خدا رحم کرد که ناهعار خانه مریم دعوت بودم با فاصله یک پارک نهج‌البلاغه بین خانه‌ی مریم و مدرسه. برخلافل روزهای قبل در طول روز نخوابیدم، حس می‌کردم از یک جایی صدای لوباطری می‍اید، صدا وقتی شدیدتر شد که چراغ بنزین روشن شد و پمپ بنزین پیدا نشد که نشد، برای دلداری خودم و آرام کردن هردومان جملات آرامش‌بخش گفتم لالایی و چندتا تصنیف گوش دادیم، از صف طویل پمپ بنزین گذشتیم و به شلنگ زیبایی پمپ رسیدیم.

پای‌م که به خانه رسبد رسما می‌لرزیدم و قرار بر این نبود که صدای بوق و جیغ لوباطری را جدی بگیرم، ظرفها را شستمپ و غذا درست کردم!!! علی که رسید در حال غش بودم، آب قند لازم شدم، داشتم پیش خودم حساب می‌کردم بذویم درمانگاه محل و سرم بزنیم، اما اب قند بدمزه را خوردم(از هرچیز شیرینی بدم آمده، بلا حسرت به شیرینی و خرما نگاه می‌کنم و نمی‌فهمم چه‌طور یک‌زمانی عاشق و دلباخته شیرینی‌جات بودم.).

از همان دوشنبه ضعف و حالت تهوع و بی‌اشتهایی‌ام شروع شد، یک لحظه غفلت، چندماه پشیمانی!

۹۵/۰۷/۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰
زهرا صالحی‌نیا

نامه‌ها  (۰)

هیچ نامه‌ای نرسیده

پست نامه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی