روز واقعه
نورچشم و میوه دل ِ بهساز و آرامم بالاخره صدایش درآمد، البته بیشترش صدای تن ِ خسته خودم بود. قرارم با خودم این بود که مثل مادران نسل قبل سرپا و قبراق مدرسه بروم و به کارهایم برسم و برای خودم در اجتماع بروم و بیایم! و روال زندگیام را کند و متوقف نکنم، قرارم این بود که حالهای عجیبم را تحویل نگیرم تا خودش سرش را بندازد و برود، اما....
دوشنبهی بعد از رویت قلب از پنج و نیم صبح بیدار و سرپا بودم، شرق را به غرب دوختم و اولین جلسه کلاسم را برگزار کردم، همانروز فهمیدم ساعت چهار جلسه دبیران برپاست، خدا رحم کرد که ناهعار خانه مریم دعوت بودم با فاصله یک پارک نهجالبلاغه بین خانهی مریم و مدرسه. برخلافل روزهای قبل در طول روز نخوابیدم، حس میکردم از یک جایی صدای لوباطری میاید، صدا وقتی شدیدتر شد که چراغ بنزین روشن شد و پمپ بنزین پیدا نشد که نشد، برای دلداری خودم و آرام کردن هردومان جملات آرامشبخش گفتم لالایی و چندتا تصنیف گوش دادیم، از صف طویل پمپ بنزین گذشتیم و به شلنگ زیبایی پمپ رسیدیم.
پایم که به خانه رسبد رسما میلرزیدم و قرار بر این نبود که صدای بوق و جیغ لوباطری را جدی بگیرم، ظرفها را شستمپ و غذا درست کردم!!! علی که رسید در حال غش بودم، آب قند لازم شدم، داشتم پیش خودم حساب میکردم بذویم درمانگاه محل و سرم بزنیم، اما اب قند بدمزه را خوردم(از هرچیز شیرینی بدم آمده، بلا حسرت به شیرینی و خرما نگاه میکنم و نمیفهمم چهطور یکزمانی عاشق و دلباخته شیرینیجات بودم.).
از همان دوشنبه ضعف و حالت تهوع و بیاشتهاییام شروع شد، یک لحظه غفلت، چندماه پشیمانی!