شین
دوشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۱۶ ب.ظ
میگوید: من با یکیش دوست شدم، اونش با یکیش دیگه، اونیکیش با یکیش دیگه، یکی دیگهش هم با یکی دیگهش.
پدر ِ پسرک بعد از هر کلمهی او که به ش ختم میشود به رویاش لبخند میزند، دست به سرش میکشد، پسرک هیجانزدهتر از اینهاست که بخواهد محبت پدر را پاسخ دهد، کمی فاصله میگیرد و با هیجان و تکانهای دستش ادامه داستان ِ دوستان ِ «یکی و اونیکی و یکی دیگه»اش را ادامه میدهد.
من لبخند میزنم، میخواهم زانو بزنم مقابلش و در آغوشم بگیرماش میخواهم خم شوم و راز ِ کوچکم؟ فندقم؟ بادامام؟ نقطه چشمک زن ِ 34 میلیمتریام؟؟؟ دلم میخواهد خم شوم و همه اینها را در آغوش بگیرم. لبم را میگزم، چشمانم را جمع میکنم تا اشکهایم را فراری دهم.
حالا یک مادرم؟!
۹۵/۰۷/۱۲