عطر مادری

سلام بر ساره! دوست ِ دوست خدا

عطر مادری

سلام بر ساره! دوست ِ دوست خدا

عطر مادری

مادری، عطری دارد......

یازهرا

طبقه بندی موضوعی

داستان

پربیننده ترین مطالب

  • ۰۸ آبان ۹۳ ، ۰۲:۵۵ سلام

۵ مطلب با موضوع «لالائی» ثبت شده است

شب ماجرای بزرگ است، فردا اسباب کشی داریم و هرچه‌قدر که کارها را سر موقع و خوب انجام دهی و کمک داشته‌باشی باز هم کاری می‌ماند، از عصر کمی بی‌حال بودم، خوابیدم و مامان و مهدیه کارها را ادامه دادند، بعد رفتم آن طرف، چندخانه بالاتر، علی پنجره تمیز می‌کرد و من تِی می‌کشیدم، معده‌ام به شدت می‌سوخت، اما حالم خوب بود، کمی کمرم درد می‌کرد، دست از تی که کشیدم  و رفتیم سراغ خرید موکت و بعد برگشت به خانه، حالم بد شد، پسرک سنگین شده‌بود، محکم و سفت یک گوشه نشسته‌بود، زیر قفسه سینه‌ام را فشار می‌داد، شام و شیرینی و دراز کشیدن و حرف زدن و دست کشیدن روی سرش هم فایده نداشت.

داشتم به سختی لباس‌های شسته را جمع می‌کردم، سعی کردم چند لالایی من در آوردی بخوانم، فایده نداشت، بعد یاد لالایی عاشورا افتادم، همان که از قبل از بودنش برایش می‌خواندم، از روزهای اول در تنهایی با هم گوش می‌دادیم، دست گذاشتم روی شکمم و شروع گردم به خواندنش، اخم‌ش باز شد، مشت‌ش هم، آرام گرفت، انگار باری از دوشم بردا‌شته‌شد، آرام خوابید.


*مدینه بود و غوغا بود            اسیرِ دیوِ سرما بود

محمد سر زد از مکه             که او خورشیدِ دلها بود

لا لا خورشیدِ من لا لا           گلِ امیدِ من لا لا

 خدیجه همسرِ او بود              زنی خندان و خوش خو بود

برای شادی و غم ها              خدیجه یارِ نیکو بود

لا لا لا شادیم لا لا                غمم آزادیم لا لا

خدا یک دخترِ زیبا              به آنها داد لا لا لا

به اسمِ فاطمه زهرا               امیدِ مادر و بابا

لا لا لا کودکم لا لا               قشنگ و کوچکم لا لا

علی دامادِ پیغمبر               برای فاطمه همسر

برای دخترِ خورشید           علی از هر کسی بهتر

چراغِ خانه ام لا لا             گلِ گلدانِ من لا لا

علی شیرِ خدا لا لا             علی مشکل گشا لا لا

شبِ تاریک نان می برد       برای بچه ها لا لا

لا لا مشکل گشای من          گل باغِ خدای من

حسن فرزند آنها بود           حسن مانندِ بابا بود

شهیدِ زخم دشمن شد           حسن یک کوه تنها بود

لا لا کوه بلند من               تو شیرین تر ز قند من

علی فرزند دیگر داشت      جوانی کوه پیکر داشت

همیشه حضرت عباس        به لب نامِ برادر داشت

لا لا نازک بدن لا لا          عصای دستِ من لا لا

گلِ پرپر حسینم کو            گلِ سرخ و گل شب بو

کنار رود و لب تشنه          تمامِ غنچه های او

لا لا لا غنچه ام لا لا         لا لا لا لا گلِ تنها

حسین و اکبرم لا لا          علی اصغرم لا لا

کجایی عمه جان زینب      سکینه دخترم لا لا

لا لا لا لا گل لاله            نکن گریه نکن ناله

شبی سرد است و مهتابی   چرا گریان و بی تابی

برایت قصه هم گفتم         چرا امشب نمی خوابی

لا لا لا جان من لا لا        گل باران من لا لا

شعر: مصطفی رحماندوست

زهرا صالحی‌نیا
۲۰ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نامه

حالا که مادرم، همین!



ِننه‌ش می‌گفت بُواش قنداقه‌شو دید

رو بازوش دس کشید مثل همیشه

می‌گفت دِستاش مثه بال نِهنگه

 گِمونم ای پسر غِواص می‌شه

.

نِنه‌ش می‌گفت: همه‌ش نزدیک شط بود

می‌ترسیدُم که دور شه از کنارُم

به مو‌ می‌گف: نِنِه می‌خام بزرگ شُم

 بِرُم سی لیلا مرواری بیارُم

.

نِنه‌ش می‌گفت نمی‌خاستُم بره شط

می‌دیدُم هی تو قلبُم التهابه

یه روز اومد به مو گفت: بل بِرُم شط

 نفس مو بیشتِر از جاسم تو آبه

.

زِد و نامردای بعثی رسیدن

مثه خرچنگ افتادن تو کارون

کِهورا سوختن، نخلا شکستن

 تموم شهر شد غرقابه‌ی خون

.

نِنه‌ش می‌گفت روزی که داشت می‌رفت

پسین بود؟ صبح بود؟ یادُم نمیاد

مو‌ گفتم :بِچِه‌ای...لبخند زد گفت:

 دفاع از شط شناسنامه نمی‌خواد

.

رفیقاش می‌گن: از وقتی که اومد

تو چشماش یه غرور خاص بوده

به فرمانده‌ش می‌گفته بِل بِرُم شط

 ماها هف پشتمون غِواص بوده

.

نِنه‌ش می‌گف جِوونِ برگِ سِدرُم

مثه مرغابیای خسته برگشت

شبی که کربلای چاار لو رفت

 یه گردان زد به خط یه دسته برگشت

.

نِنه‌ش می‌گفت‌: چشام به در سیا شد

دوای زخم نمک‌سودُم نِیومد

مسلمونا دلُم می‌سوزه از داغ

 جِوونُم دلبَرُم رودُم نِیومد

.

عشیره می‌گن از وقتی که گم شد

یه خنده رو لب باباش نیومد

تا از موجا جنازه پس بگیره

 شبای ساحلو دمّام می‌زد

.

یه گردان اومده با دست بسته

دوباره شهر غرق یاس می‌شه

ننه‌ش بندا رو ‌وا می‌کرد باباش گفت:

مو‌ گفتم ای پسر غِواص می‌شه

حامد عسگری
زهرا صالحی‌نیا
۰۴ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نامه

بس کن رباب سر به سر غم گذاشتی

اصلاً خیال کن که تو اصغر نداشتی....


ادامه می‌دهد، می‌رسد به لالایی و شش ماهه، رباب و شش ماهه‌اش!

انگار که برای رباب هم مانند باقی شش ماه بوده، انگار نه انگار که رباب از اولین جوانه‌های بودن علی لبخند زده و فکر کرده، به صورتش، به نرمی و بوی ِ تن‌اش، انگار نه انگار که چشم انتظار اولین تکان‌های علی بوده، در خواب و بیداری به یادش بوده و زمزمه کرده:«فرزندم! دلبندم!»

انگار که برای رباب هم شش ماه بوده، چونان دیگران، انگار نه که عمر مادری رباب بیشتر است، عمر بودنش با علی هم.....


این گریه‌ها برای تو اصغر نمی‌شود......

زهرا صالحی‌نیا
۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۶:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نامه

داشتم با خودم در خانه «الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها» می‌خوندم، به این فکر کردم چه خوب می‌شد برای تو به جای لالایی از این شعرها بخونم، من هم که صدای‌ام خوش :)



زهرا صالحی‌نیا
۱۸ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نامه

باید داغ علی‌اصغر به سینه‌ام باشد، باید با دیدن صورت لطیف‌ات زمزمه کنم «وای از دل رباب» باید مدام به صورت شیرین و دل‌ربایت نگاه کنم و بگویم فدای حسین، باید برایت بخوانم لالائی گلم/ لالائی میوه‌ی دلم/ لالائی نور چشمم/ لالائی فدائی ِ حسینم.... تا علی‌اکبر تحویل امام‌ام بدهد.





زهرا صالحی‌نیا
۱۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۰۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نامه