لبخند ِ من
يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۰۵ ب.ظ
صبح که چشم باز کردم و غلت زدم، علی هم چشم باز کرد و بیاختیار به هم لبخند زدیم، اولین صبح مامان و بابا بودنمان به صورت غیررسمی است، هنوز عالم و آدم خبر ندارند، راز کوچکی است بین ما(چندنفر). شوخیهای مخصوص این روزها اختراع کردهایم.
کارهایم را به روال گذشته انجام میدهم و و میخواهم انجام دهم، انشالله.
دفترچهای برداشتهام تا همه چیز را در ان بنویسم، وسوسم در تمام و کمال بودن در حال غلبه است!
به خانه نگاه میکنم و فکر میکنم، چهقدر جایش خالی است! :-)
۹۵/۰۶/۱۴