عطر مادری

سلام بر ساره! دوست ِ دوست خدا

عطر مادری

سلام بر ساره! دوست ِ دوست خدا

عطر مادری

مادری، عطری دارد......

یازهرا

طبقه بندی موضوعی

داستان

پربیننده ترین مطالب

  • ۰۸ آبان ۹۳ ، ۰۲:۵۵ سلام

۱۲ مطلب با موضوع «بعد از رضا» ثبت شده است

از پوشک خریدن می‌ترسم، مدام پشت گوش می‌اندازم،، انگار که اگر پوشک بخرم همه چیز تمام می‌شود، باورم می‌شود که کودکی در راه دارم و لحظه‌ها و ساعت‌ها و روزهای زندگیم دیگر هیچ وقت، هیچ وقت و تا آخر عمرم و شاید تا بی‌انتها مانند قبل نمی‌شود، از پوشک خریدن می‌ترسم انگار حضورش را بیشتر نشان می‌دهد. لباس و اسباب‌بازی و تخت نیست که بامزه و قشنگ باشد، پوشک است، وسیله واقعی و لازم، زیبایی ندارد، بامزه نیست، باید مراقب باشی که چه مارکی می‌خری، چه سایزی، چه تعداد و همه اینها یعنی حمله هجوم مسئولیتی که ساده‌ترینش نسوختن پای‌ش است.

کتابها روی هم تلنبار شده، مفاهیمی که مادران می‌گویند  ومن نمی‌دانم دنیایی که به اندازه‌ای وسیع است که نمی‌دانم از کجایش شروع کنم و طفل معصومم که آرام آرام به آمدن نزدیک می‌شود و من با سرعتی چندبرابر می‌فهمم چه اندازه تهی هستم!

می‌خواهم در گروه‌های تلگرامی مادرانه بپرسم«راه حلی برای استرس‌های روزهای آخر ندارید؟ به جز خاکشیر و کاسنی خوردن و ساک جمع کردن و گلابی خوردن بعد از زایمان، راهی ندارید که مادر خوب و مطمئنی شوم؟ بدون اینکه خودم را مقایسه کنم و لای دستکاه پرس بگذارم و دکمه را بزنم، تمام زندگی‌م را مرور کنم ....»

نمی‌پرسم، از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم، فراموشکارم! انسان‌م و فراموشکار! سپرده بودمش دست کسی که بیشتر از من دوستش دارد و برایم عجیب است که کسی باشد بیشتر از من دوستش داشته باشد! 

حسادت مادرانه/زنانه‌ام شعله می‌کشد مقابل این عشق که با جدیت و تحکم به من یادآوری می‌کند که از من بیشتر می‌خواهدش، می‌خواهم مقاومت کنم، بغض کنم و اشک‌هایم آرام بریزد  وسر تکان دهم و انکار کنم، نمی‌توانم! زورش بیشتر است، عشق‌ش هم حتماً!

از خودم فرار می‌کنم، طفلکم را هم از خودم فراری می‌دهم، می‌سپارمش به او....



برگرفته شده از zahrasn.blog.ir

زهرا صالحی‌نیا
۳۰ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نامه

کاظمین برای من مشهد ِ کوچک است، حرم امام رضایِ دنج و آرام، هردوباری که رفتم با خسته‌گی بود، اولین‌بار که کاظمین رسیدیم بی‌جا بودیم، بلاتکلیف، ایستاده‌بودم جلو حرم، مثل همان خیابان امام رضا که رد نگاه می‌رسد به گنبد طلا، آنجا هم رد نگاهم می‌رسید به دو گنبد طلا.

رو به گنبدهاگفتم: ما عادت به امام رضا داریم، نازپروده‌ایم، تحمل سختی نداریم....

خیلی عجیب نیست که هتل اپارتمان پیدا کردیم، نام‌ش هم امام رضا بود، حسابی هم خوابیدیم. صف‌های مارپیچ غذای نذری  بابرکت حرم کاظمین را هم تجربه کردیم. صبحی که با علی برای خرید صبحانه رفتیم هرکس می‌فهمید ایرانی هستیم سلامی به ما می‌سپرد که به امام رضا برسانیم.

باردوم زیارت‌مان اندازه یک نماز صبح بود، کیف دیدن صبح حرم را بردیم.

الان شدیدا دلم تنگ مشهد و کاظمین است، دلم ضعف می‌رود برای خوشحالی امروز امام رضا.

 اولین‌باری که کاظمین رفتم و زندگی‌نامه امام جواد را در حرم خواندم حال دلم خوش نبود، به رضا نرسیده‌بودم، راضی نبودم به رضای‌ش، دلم پی تپیدن و تکان‌های کودکی بود....

اگرچه روز شهادت جوادش دعای من را استجابت کرد، اما در حرم کاظمین دری به روی من باز کرد، به روی قلبم، رضا و آرامش، بخش سخت ماجرا را برایم آسان کرد، کمکم کرد بفهمم می‌شود از حلال‌ترین لذت دنیایی هم امتحان گرفت، می‌شود عمیق‌ترین مهرعالم را هم نادیده گرفت و تن داد به رضا!



برگرفته شده از zahrasn.blog.ir

زهرا صالحی‌نیا
۱۹ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نامه

باز هم شب است و سکوت و اضطراب من.

کتاب به قدر کافی برایت خریدم؟ نه، نخریدم، نکند بیایی و من کتابی، لالایی، داستانی، زمزمه‌ای برای‌ت نداشته‌باشم!  نکند کمد کم بیاید، لباس، خانه و من و آنچه می‌دانم، توکلم به باد رفته، به تمام مادرهای مجازی و حقیقی حسادت می‌کنم و از تک‌تک‌شان می‌ترسم! دوسال انتظار کشیدم و هنوز آماده نیستم، شده‌ام منتخب آرای مردی ِ بی‌‌برنامه، دو دقیقه قبل از اولین نشست مطبوعاتی!


*کم ِ من را به کرمت زیاد کن. باید دعا کنم.

زهرا صالحی‌نیا
۱۴ اسفند ۹۵ ، ۰۳:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نامه

امروز، خیابان ولیعصر، شمال به جنوب، دختری/زنی لبخندزنان، رها، پیاده‌رو را می‌دوید، چشمانش ناگهان ریز می‌شد و اشک می‌درخشید، در خلسه‌ای مستانه و لذت‌بخش فرو می‌رفت، هوای خنک صبح زمستانی را فرو می‌برد و به لبخندی فکر می‌کرد....

اولین لبخند پسرکم، انگار که کم‌کم مطمئن می‌شوم هستی! یک کیلو و دویست و بیست و پنج گرمی ِ من!




پ.ن:قبل‌تر گفته بودم از منشی بگیر تا دکتر که با روند بارداری و زایمان طرف است باید درک از این میزان ذوق داشته‌باشد، امروز یک مورد بالاتر از حد ایده‌آلم را هم دیدم، دکتر فاطمه مهتاب قربانی، از همان ابتدا که روی تخت خوابیدم تا سونوگرافی را شروع کند به حدی با انرژی و با اشتیاق بود که انگار خاله بچه است، اسم پسرک را پرسید، گفتم محمّد، تکرار کرد«آقا محمّد»قربان صدقه صورت تپل پسرک می‌رفت و از نحوه خوابیدنش می‌گفت، از شباهتش به من حتی!

چه‌قدر آدم‌هایی که شغل‌شان را دوست دارند، دوست دارم! 

پ.ن دوم:قشنگ‌ترین جمله همسرم این بود«۵ دیقه است دارم همینطوری نگاه میکنم و هیچی نمیتونم بگم» وقتی عکس سه بعدی صورت پسرک را فرستادم.

زهرا صالحی‌نیا
۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نامه

اینکه اولین ضربه‌های بودنت و اثبات حضورت در کربلا بود یعنی خوب، نه؟ یعنی خیلی خیلی خیلی خوب!



زهرا صالحی‌نیا
۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۶:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نامه

از وقتی مطمئن شدم که باردارم و به این فکر افتادم که هرچه در اطرافم هست و می‌گذرد تاثیری هرچند ناچیز و گاهی عمیق بر این نقطه چشمک زن ِ 34 میلیمتری می‌گذارد حواسم بیشتر جمع شده، اتاق و خانه و ساختمان و محله و شهر و اتوبوس و تاکسی و آدم‌ها! را بهتر و با دقت‌تر می‌بینم.(می‌خواستم بنویسم منتقدانه‌تر، بعدش مهربانانه‌تر بعدش ملتمسانه‌تر و بعدش....)

روز اول ِ بعد از علم  به حضور، از خانه که بیرون رفتم با پله‌برقی خاموش ایستگاه بی‌آرتی مواجه شدم، یاد تصویر داخل اتوبوس افتادم که در مورد اینکه اولویت نشستن بود، سالمندان، معلولان و افراد کم توان.

 تصویر کم توانش هم خانمی بود با بچه‌ای روی پایش، قبل‌تر هم تصویر را دوست نداشتم، شاید ترجمه بدی از اصطلاحی بوده، شاید منظورش این بوده که این‌ها بیشتر مستحق نشستن هستند....

حس کردم، من و سالمندان و معلولان و افراد کم‌توان با همدیگر زُل زده‌ایم به پله‌برقی‌ خاموش و فکر می‌کنیم حالا چه‌طور برویم بالا؟

آن‌روز که گذشت، بیشتر فکرم سراغ ماه‌های آینده رفت و بعدترش اصلا یادم رفتن که ممکن است پله‌برقی خاموش باشد یا اصلا نباشد، بعدترش که دیدم شهر انگار که پر از سیگار است، انگار که دود اتوبوس و ماشین و موتور بس‌مان نبوده، جابه‌جا سیگار به دست کاشته‌ایم تا خوشحال، ناراحت، عصبانی، بی‌خیال، دودشان را فوت کنند توی صورت‌مان. شاید تقصیری متوجه‌شان نباشد، از کجا حدس بزنند که خانمی که در حال حرکت به صورت مارپیچ و گذر از مانع است قصدش دوری از سیگاری‌های حاضر در خیابان است آنهم برای اینکه راز ِ کوچکی با خودش دارد، همه که نمی‌توانند به رازدارها فکر کنند، همه موتورهایی که ناگهان جلویت می‌پیچند یا از پشتت ویراژ می‌دهند و می‌روند، تمام آنهایی که در اتوبوس و مترو کیف و دست و آرنجشان را در کمر و پهلو و شکم فرو می‌کنند، همه ماشین‌هایی که ناگهان توقف می‌کنند، خط عوض می‌کنند، یا راننده‌هایی که سرشان را از پنچره بیرون می‌آورند و داد می‌زنند فحش می‌دهند...

فکر می‌کنم غمی که از اینها به دلم می‌نشیند فقط برای بالا و پائین رفتن هورمون‌هایم هست؟ نیست! نیست! قبل‌تر هم دلم می‌گرفت، قبل‌تر هم تعجب می‌کردم، قبل‌تر هم نمی‌توانستم توضیح منطقی برای اینهمه بی‌توجهی و نامهربانی پیدا کنم. نامهربانی! شهر نامهربان است نه فقط وسائل‌ و معابرش!

شرایط تغییر کرده، قرار نیست با هر راز ِ کوچکی یکی مجبور به حذف شود، باید شرایط را به دست گرفت، خواسته‌ها و نیازها باید روشن و دقیق باشد، نه فقط از آدم‌هایی که مسئولیتی دارند، از همه، این کرختی و بی‌توجهی اگر اینجا تمام نشود، قرار است از کجا درست شود؟

من می‌توانم همه را ببخشم، موتوری‌هایی که ناگهان می‌پیچند، ماشین‌هایی که بوق ممتد می‌زنند، راننده‌هایی که قلبت را از جا می‌کنند،  پسرکی که به خاطر پارک بد خودش شروع به فحش دادن به من کرد و مادرش هم همراهیش کرد، حتی سایپا که میانگین قدی ایران را بالا 160 فرض کرده و پدال‌ها را چسبانده کف ماشین، تا من مجبور شوم از الان تمرین کنم به صورت افقی رانندگی کنم شاید زمان بیشتری برای جا شدن پشت فرمان برای خودم بخرم، بیمه که خیالش هم نیست چه‌قدر هزینه آزمایش و سونوگرافی و غیره می‌شود، کلاس‌های کم هزینه‌ای که یک نعلبکی ِ اطلاعات درست هم به دست خانواده‌ها نمی‌دهند، تلویزیونی که گیر کرده در تکرار و تکرار و تکرار، مسئولینی که فقط بلدند بگویند شما بروید، خدا به همراه‌تان!!!! ما از اینجا دست تکان می‌دهیم و می‌گوییم لِنگش کن.....

همه را می‌توانم ببخشم، اما خودم را نه! اگر ببینم و دم نزنم! بفهمم و کاری نکنم! خودم را نمی‌توانم ببخشم!



*امروز تصادف کردم، خیلی ساده، به خاطر توقف کامل یک ماشین به صورت مورب در لاین سبقت و لاین وسط اتوبان رسالت، ترمز شدیدی کردم اما نشد، من به ماشین مورب برخورد کردم، پرشیایی از پشت به من خورد و بعد بوق ممتد! راننده ماشین می‌گفت چرا به من زدی؟ 

سوال خنده‌داری بود، توقف کاملش دو لاین را بسته بود، وقتی دید خسارتی به ماشینش وارد نشده در عرض شاید 30 ثانیهگازش را گرفت و رفت، من ماندم و ماشین پشتی، تیبای ما سالم بود، کاپوت و چراغ‌ها و سپر ِ پرشیا جمع شده بود و شکسته‌بود، راننده پشتی می‌گفت: خانم برای چی ترمز کردی؟

باز هم خنده‌ام گرفت، کنار خیابان ایستادیم، راننده مرد آرامی بود، افسر رسید، مرد جوانی بود، سراغ ماشین من آمد، پرسید خسارت نمی‌خواهی، نمی‌خواستم، افسر ِ مهربان به آقای راننده گفت:«این زنه! نمی‌فهمه بعداً می‌ره میبینه یه مشکلی برای ماشینش پیش اومده، شماره‌ات رو بده بهش.»

باقی ماجرا پایان خوش بود.


**پاره‌ای وقت‌ها خدا می‌گوید:«این با من، حواسم شش دانگ هست!» بعدشم هم آدم در فکر نمی‌رود که مگر قبل‌تر نبود، چون آن لحظه می‌داند، در واقع امیدوارم آدم بداند کجاست، و این حواسم هست برای دقیقا چه چیزش هست.


stand up for the pregnant

+   +   +


زهرا صالحی‌نیا
۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نامه

پیش از این هم مشام تیزی داشتم، لازم نبود غذا را مزه کنم، یانگوم‌وار از بوی‌اش مزه‌اش را می‌فهمیدم، بوها برایم شکل و رنگ و طرح داشت، اما.... چه‌قدر اما قراراست بخورد به متن‌های این وبلاگم؟!

اما انگار مدتی است که سلول‌های بدنم، سلول‌های پوستم در واقع تغییر کاربری داده‌اند و همه‌گی تبدیل به دماغ شده‌اند، فرقی نمی‌کند دماغم را بگیرم و از دهان نفس بکشم، بالاخره سلولی هست که این وظیفه خطیر را بر عهده گیر و خبررسانی کند و البته به نظر می‌آید کل اعصاب خبررسان بدنم تصمیم گرفتند در مسیر بین سلول‌های تغییر کاربری داده و معده‌ام کارکنند و در این میان سری هم به مغزباید بزنن تا تصویر بوی مربوطه را با کیفیت اچ‌دی مقابل چشم من ظاهر کنند تا خدایی نکرده اگر در روزهای آتی برخورد نزدیکی داشتم از خجالت حال و احوالم در بیایم. نکته مثبت ماجرا این است که هنوز اعصاب ورودی به معده راهشان را به سمت گلو و دهان پیدا نکرده‌اند و در حد پیام‌های مداوم تهوع مانده‌اند.

آقایمقدم‌دوست یک زمانی در کلاس فیلم‌نامه‌مان از مجموعه بوهایی که وجود دارد و ایشان جمع کردند گفت و بعد اضافه کرد لیست کامل‌تری از بوها از منتظر آدم‌های مختلف در وبلاگش هست، پس از تغییر کاربری بدنم وسوسه شدم سری به لیست بزنم و یا چندتایی اضافه کنم، اما راستش پشیمان شدم فعلا همین مقدار آگاهی از دایرة‌الامعارف بوهای موجود مارا بس.....

زهرا صالحی‌نیا
۱۰ مهر ۹۵ ، ۰۲:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نامه

نورچشم و میوه دل ِ به‌ساز و آرامم بالاخره صدایش درآمد، البته بیشترش صدای تن ِ خسته خودم بود. قرارم با خودم این بود که مثل مادران نسل قبل سرپا و قبراق مدرسه بروم و به کارهایم برسم و برای خودم در اجتماع بروم و بیایم! و روال زندگی‌ام را کند و متوقف نکنم، قرارم این بود که حال‌های عجیبم را تحویل نگیرم تا خودش سرش را بندازد و برود، اما....

 دوشنبه‌ی بعد از رویت قلب از پنج و نیم صبح بیدار و سرپا بودم، شرق را به غرب دوختم و اولین جلسه کلاسم را برگزار کردم، همان‌روز فهمیدم ساعت چهار جلسه دبیران برپاست، خدا رحم کرد که ناهعار خانه مریم دعوت بودم با فاصله یک پارک نهج‌البلاغه بین خانه‌ی مریم و مدرسه. برخلافل روزهای قبل در طول روز نخوابیدم، حس می‌کردم از یک جایی صدای لوباطری می‍اید، صدا وقتی شدیدتر شد که چراغ بنزین روشن شد و پمپ بنزین پیدا نشد که نشد، برای دلداری خودم و آرام کردن هردومان جملات آرامش‌بخش گفتم لالایی و چندتا تصنیف گوش دادیم، از صف طویل پمپ بنزین گذشتیم و به شلنگ زیبایی پمپ رسیدیم.

پای‌م که به خانه رسبد رسما می‌لرزیدم و قرار بر این نبود که صدای بوق و جیغ لوباطری را جدی بگیرم، ظرفها را شستمپ و غذا درست کردم!!! علی که رسید در حال غش بودم، آب قند لازم شدم، داشتم پیش خودم حساب می‌کردم بذویم درمانگاه محل و سرم بزنیم، اما اب قند بدمزه را خوردم(از هرچیز شیرینی بدم آمده، بلا حسرت به شیرینی و خرما نگاه می‌کنم و نمی‌فهمم چه‌طور یک‌زمانی عاشق و دلباخته شیرینی‌جات بودم.).

از همان دوشنبه ضعف و حالت تهوع و بی‌اشتهایی‌ام شروع شد، یک لحظه غفلت، چندماه پشیمانی!

زهرا صالحی‌نیا
۱۰ مهر ۹۵ ، ۰۲:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نامه

تمام راه‌ها، جاده‌ها، امتداد دست‌ها و نگاه‌ها به تو می‌رسد.....

*عزیزترین هدیه خدا، خوش آمدی!



قصه: 

این ماه تفاوت‌های زیادی با ماه‌های گذشته داشت، از تغییر جسمی که داشتم و این امید را در ما زنده کرد که در مسیر درمان هستم و همچنین میزان آرامش روحی که داشتم و فکرنکردم به بارداری در ماه، اما مهم‌ترین تفاوت چیز دیگری بود، یا شاید چیزهای دیگری، انگاری یکجایی در دلم می‌دانستم می‌شود، انگار دنیا، با تمام سخن‌های نگفته‌اش روبه‌رویم زبان باز کرده‌بود، ناگهان غم‌ام اوج می‌گرفت، به قله می‌رسید، قلبم تندتند می‌زند، نگاه‌ها تیزتر می‌شدند، حرف‌ها زهرآگین‌تر و من آهسته اشک می‌ریختم، نتیجه‌اش می‌شد «آه»، یک آه آرام و عمیق.

دلم می‌زد، انگار که عمق ِ دلم، عمق ِ غم‌های دلم بیشتر و بیشتر شده‌بود، بزرگ شدم، وسیع، آغوشم برای تمام دل‌های غمگین باز شد، دعا کردم، برای دیگرانی جز خودم!


*پست قبل رمزدارد، اگر خواستید تقدیم می‌کنم.




زهرا صالحی‌نیا
۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نامه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زهرا صالحی‌نیا
۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۰۵